کد مطلب:313753 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:194

پلیس گستاخ به سزای خود رسید
آقای مهدی پور در یادداشت های خویش نوشته اند كه آقای حاج شیخ محمود وحدت، از وعاظ محترم آذربایجانی های مقیم تهران، نقل كردند:

34. در عهد ستمشاهی رضاخان، كه چادر را از سر زنها به اجبار برمی داشتند، روزی خانمی در محله ی پل سنگی تبریز می رفته كه با پاسبانی مصادف می شود و چادرش را به زور از او می گیرد. آن زن به شدت التماس می كرده كه پاسبان چادر را از او نگیرد و وی را در معرض دید نامحرمان بی ستر و حجاب نسازد و او اعتنایی نمی كرده است. در این موقع یكی از محترمین محل، به نام حاج فخر دوزدوزانی، از راه می رسد و با مشاهده ی صحنه، به سوی پاسبان می رود تا از او خواهش كند كه چادر را به زن پس دهد. در همین لحظه می بیند زن داد زد: تو را به حضرت ابوالفضل علیه السلام، چادرم را به من بده؛ ولی آن پاسبان با كمال گستاخی گفت: بگو ابوالفضل علیه السلام بیاید و چادر را از من بگیرد!

در این هنگام حاج فخر راهش را كج می كند. به او می گویند: چرا جلو نرفتی تا وساطت كنی؟ او می گوید: او را به مرد بزرگی حواله كردند؛ اینجا دیگر جای من نیست، حضرت ابوالفضل علیه السلام خودش مشكل را حل می كند.

پاسبان كه به حال غرور ایستاده و بر تفنگ خویش تكیه داده بود، یك مرتبه پایش به ماشه ی تفنگ می خورد و در نتیجه تیری از آن شلیك شده، به چانه اش اصابت می كند و نقش زمین می شود! زن نیز می دود چادرش را از روی جسد آن پلید برمی دارد و بر سر می نهد.

آری، افرادی كه ناظر گستاخی آن بی ادب بودند، با چشم خود می بینند كه حضرت ابوالفضل علیه السلام چگونه مشكل را حل كرد و بی ادب را به سزای خود رساند.



[ صفحه 596]